گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۲۵

شنبه 25 شهريور1385

امروز شنبه 25 شهريور 85 بود. صبح ساعت هشت بعد از اتو كشي لباسها و خوردن صبحانه ساعت هشت ونيم با هادي رفتيم دانشگاه . تا ساعت پنج و نم عصر كه برگشتم مغازه و به محض رسيدن ساك لباس ورزشي هامو برداشتم و رفتيم سالن فوتبال تا هشت و نيم شب . برگشتم شام خوردم كه امين زنگ زد بيا بيرون و رفتم سر خيابون . امين با سيد وحيد اومدن دنبالم رفتيم بيرون چرخي زديم تا ساعت يازده و نيم كه خسته وكوفته برگشتم خونه و يكراست اومدم پاي كامپيوتر. چون چند شبه كانكت نشدم و خواستم آفها و ايميلهامو چك كنم
تو چند روز پيش خبر خاصي نبوده جز اومدن گواهينامه رانندگيم و شام دادن به هادي و امين . البته شبش كه بچه ها رو بيرون به شام دعوت كرده بودم خانوادگي عروسي دعوت داشتيم و ميخواستن مارو به زور ببرن تا يك دختر رو بهم معرفي كنن . نرفتم و خوشبختانه با اينكه شاغل و تحصيل كرده بود ولي گويا به مزاق مادر و خواهرام خوش نيومده بود و چيزي كه خودشون معرفي كرده بودن توسط خودشونم رد صلاحيت شد
امروز عروسي داداش سعيد سرلك هم بود و متاسفانه نتونستيم از دانشگاه در بريم و با اينكه دعوت داشتيم نتونستيم بريم
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه