گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۶-۱۴

سه شنبه 14 شهريور85

امروز سه شنبه چهاردهم شهريورهشتادوپنج . صبح قبل از رفتن به دانشگاه با خواهرم اينا خداحافظي كردم چون قرار بود با آژانس ساعت هشت و نيم به سوي تهران حركت كنند . ساعت يازده ونيم از دانشگاه برگشتم خونه چون ساعت دوازده سالن فوتبال ميرفتيم . ساعت دو و ربع برگشتم خونه نهار خوردم و رفتم دانشگاه . چون امشب عروسي مهدي كرمي دوستم دعوت داشتيم تا از دانشگاه برگشتم دوشي گرفتم و لباس عوض كردم و رفتيم تالار. جاتون خالي با رضادبير،حامد ،هادي هاشمي و يكي دوتا از دوستاي بچه ها چقدر خوش گذشت . رضا پژوپرشيائي رو كه تازه خريده بود آورد و دوستش عيسوند هم زانتيا داشت . چقدر خنديديم . خيلي وقت بود كه اينهمه خنده رو يكجا نداشتم .آخر شب دنبال ماشين عروس رفتن هم ماجراي خودش رو داشت . امين و دكتر و منصور و برادر زن دكتر هم با ماشين خودشون به جمع ما پيوستن . الانم كه دارم اين مطلبو تايپ ميكنم ده دقيقست كه رسيدم خونه وساعت يازده و چهل دقيقه شبه
mohamad.sh.sadeghi

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه