گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۳-۲۹

تابلو بازی تعطیل

صبح دوشنبه ساعت هفت ونیم صبح پاشدم اول رفتم حموم و دوشی گرفتم و ساعت هشت ونیم بود که رفتم مغازه . گلرخ ساعت نه با دختر عموش رفتن مغازه خالش . ساعت دوازده و نیم چون میدونستم گلرخ دیر میاد خونه منم مغازه رو بستم و اومدم خونه و اولین کاری که کردم به اینترنت وصل شدم . امروز قبل از ظهر رفتم و بدهی گذشته رو که بیست و شش هزار تومان بود به آی اس پی دادم و پنجاه ساعت دیگه اکانتم رو شارژ کردم . ولی به محض اینکه آفهای گلرخ رو خوندم انگار یک پارچ آب سرد روی سرم ریخته باشن بیحال و دمق شدم . شاید منظوری هم نداشته ولی با یک لحنی جواب پیغامهای که دیشب براش گذاشته بودم رو داده بود که کلی حالمو گرفت و اعصابمو ریخت به هم . برا همین ظهر خوابم نبرد ولی تا ساعت یک ربع به چهار مغازه نرفتم . گلرخ رو هم اصلا ندیدم که خونست یا رفته بیرون . تا شب همینطوری خودم رو مشغول کردم تا به فکر نگاه کردن به پنجره و پشت بوم خونه گلرخ اینا نباشم . آخه اون میگه من تابلو بازی در آوردم و همه فهمیدن . منم براش پیغام گذاشتم دیگه تابلو بازی تموم شد . اصلا چرا حرکتی انجام بدم که بگن تابلو بازیه . مخصوصا اون دختر عموش هی کنایه میزنه میگه حرکات من تابلو ست . خودشو فراموش کرده چند سال پیش حتی پشت پنجره میموند و میرقصید و حتی عکسشو از تو کیف داداشم بیرون آوردم . حالا واسه ما سنگین شده و برای من مزاحمت میخواد ایجاد کنه . فقط اینو بگم که هیچ کدومشون برای من عددی نیستن . یعنی از تو فامیلشون گلرخ رو بکش بیرون و بقیه رو جز آدمیزاد حساب نمیکنم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه