گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۲۲

هفته ای که گذشت

از شنبه 16 اردیبهشت تا الان که ساعت ده و نیم شب روز جمعه 22 اردیبهشته اتفاقهای زیادی برام رخ داده که تایپ میکنم
شنبه گلرخ صبحی بود یعنی تا ظهر مدرسه بود. ظهر که برگشت با اشاره بهش فهموندم که عصری میرم تهران . چون اون فرداش میرفت اردو منم گفتم یکروز از نبودن هر دوتا مون اینجوری جبران بشه . شب که رسیدم تهران رفتم خونه داداشم اینا . حمیدرضا چیکارا کرد و چقدر خوشحال شد بماند . صبح یکشنبه رفتم چراغ برق و خریدهای مغازه خودمو انجام دادم . ظهر هم بیرون بودم و رفتم خیابون جمهوری برای خرید کابل موبایل برای فریبرز و امین . از تلفن کارتی زنگ زدم گلرخ نبود و مامانش گوشی رو برداشت . عصری ساعت شش برگشتم خونه غلامرضا . شب هم اونجا موندم . صبح روز دوشنبه بعد از اینکه حمیدرضا رو بردم مهد کودک رفتم خونه خواهرم .عصری از تلفن کارتی زنگ زدم که خوشبختانه گلرخ گوشی رو برداشت . همین که صداشو شنیدم بال در آوردم و طاقت دوریش رو نداشتم . به هر بهونه ای بود با اتوبوس ساعت هشت و نیم همون شب برگشتم الیگودرز. تا ظهر منتظر شدم گلرخ از مدرسه برگرده خونه و ببینمش . عصرش باباو مامان گلرخ رفتن عروسی و ما هم دلی از عزا در آوردیم و کلی تلفنی صحبت کردیم . برای اولین بار پر رو شده بودم و چیزای به گلرخ گفتم که انتظارش رو نداشت. شب دختر دائیش اومد خونشون . تا ساعت ده شب ما با هم تلفنی صحبت میکردیم . در آخرین تماسش گفت فردا عصر کلاس داره و قرار شد برم و با هم قدم بزنیم
یکساعت و نیم قبل از قرار رفتم بازار . تو مغازه هادی منتظر شدم تا دیدمش و اومدم خداحافظی کنم و برم بهش برسم گمش کردم . کلی کوچه هارو گشتم و دویدم ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین . دست از پا درازتر برگشتم مغازه . اعصابم داغون شده بود ولی با خودم گفتم شاید حکمتی تو کار بوده . روز بعدش تا موقعیت جور شد بهش گفتم و زنگ زد . اینبار دیگه هماهنگی لازم رو بعمل آوردیم . همون ساعت دیروزش و همون جا . برنامه طبق روال پیش رفت و بعد از حدود یکسال من و گلرخ دوباره با هم قدم زدیم . حدود بیست دقیقه بیشتر طول نکشید ولی چقدر لذت بردم . برای اولین بار در زندگیم احساس خوشبخی میکردم . سر رسید و تقویم رو میزی رو که براش کنار گذاشته بودم بهش دادم . پیرهنی رو که واسش خریده بودم قبول نکرد. توی مسیری هم که قدم میزدیم داداش امین دیدمون و در عرض ده دقیقه به همه اطلاع داده بود محمد نامزد کرده و همه از من شیرینی میخواستن
امروز جمعه بود و خانواده گلرخ اینا رفتن صحرا . گلرخ بجای صحرا رفت خونه بابا بزرگش . منم تا ظهر مغازه بودم . عصری رفتم پیش وحید دوستم و از اونجا هم سری به مغازه هادی زدم . ساعت هشت شب که برگشتم گلرخ خونه بود و تا اومدم بیام خونه توی اطاقش پشت کامپیوتر نشسته بود و یواشکی نگاه میکرد . ساعت نه ربع کم ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه . دوش گرفتم و شام خورم و اومدم اطاقم والانم که در خدمت شما هستم با تایپ ماجراهای هفته گذشته خودم
به امید موفقیت . محمد شیخ صادقی جمعه بیست و دوم اردیبهشت هشتادو پنج . ساعت ده و چهل دقیقه شب

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه