گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۱۳

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت

صبح که پاشدم و رفتم مغازه یکساعتی طول کشید تا گلرخ رو دیدم . مشخص بود که هنوز دستش درد میکنه . زینب و مامانم رفتن تا بهداشت واسه طاها واکسن بزنن. تا ظهر نتونستم با گلرخ تلفنی صحبت کنم ولی وقتی ظهر از پشت پنجره خداحافظی کرد و از کوچه رفت که بره مدرسه منم دلم طاقت نیاورد و موتور رو سوار شدم رفتم دنبالش . بهش که رسیدم سلام علیک کردم و حالشو پرسیدم . چون چند نفر داشتن به ما نگاه میکردن خیلی زود خداحافظی کردم و برگشتم مغازه . ظهر چرتی زدم و رفتم مغازه . ساعت شیش ربع کم گلرخ برگشت . ولی چون کسی خونشون نبود رفت خونه عموش . از پشت پنجره یکی دوباری نگاه کرد و منم که از شانس بد امروز مغازم پر بود از آدم نمیتونستم عکس العملی نشون بدم . ساعت هفت بود گلرخ رفت خونه خودشون . داود دوستم اومد پیشم تا ساعت هشت و نیم تو مغازه بودیم . اومدم شام خوردم و الانم ساعت یازده شبه که با تایپ این چند خط در خدمت شما هستم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه