گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۲۳

شنبه 23/2/1385

امروز شنبه بود . صبح که رفتم مغازه یکساعتی بیشتر طول کشید تا گلرخ رو دیدم . مامانش رفت بیرون و موقعیتش پیش اومد تلفنی صحبت کنیم . بابت سررسید تشکر کرد. معلوم بود کلی خوشحال شده. ساعت نه و ربع رفت کلاس و منم رفتم بانک و برگشتم .ساعت یازده و بیست دقیقه برگشت . سرم شلوغ بود نتونستم باش خداحافظی کنم و برای همین ساعت دوازده رفت مدرسه . ظهری دوساعتی خوابیدم . عصری بعد از اینکه فوتبال رو باختیم گلرخ برگشت . خونه که رسید موقعیتش جور شد و زنگ زد . چند دقیقه ای صحبت کردیم که داداشش اومد . تا ساعت هشت و نیم مغازه بودم و بعدش اومدم خونه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه