گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۱۵

دوشنبه پانزدهم اسفند

صبح که پاشدم رفتم مغازه ديدم مامان گلرخ رو پشت بومه داره فرشهاي رو که ديروز شسته بود و پهن کرده بود رو جمع ميکنه باباشم در مغازه بود . فهميدم ديشب برگشته بودن که گلرخ ديگه زنگ نزد . تا ظهر چندين بار گلرخ اومد لب پنجره و رفت . تا اينکه ديگه ظهر باش خداحافظي کردم تا رفت مدرسه. بعداز ظهر رفتم بازار و يک پيرهن واسه عيدي گلرخ خريدم . عصري که برگشت خونه بهش اطلاع دادم که واست پيرهن خريدم و اونم طبق معمول ادا اطفار در آورد که من نميخوام . نادر ماشينو آورد در مغازه و ضبط صوتش رو بستم و با اونو هادي رفتيم گشتي زديم و برگشتم که ديدم وولک اومده مغازه . گلرخ رو قبل از رفتن به خونه لب پنجره ديدم . اومدم خونه و نشستم پاي اينترنت .
m-sh love you

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه