گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۱۱

یازدهم اسفند . پنجشنبه


پنجشنبه یازدهم اسفند .
صبح رفتم مغازه وولک و بعدشم مغازه هادی که هادی نبود . سر راه روزنامه گرفتم رفتم مغازه مجید سری بهش بزنم که اونم نبود . مغازه علیرضا چند دقیقه ای نشستم و چای خوردم . پاشدم و برگشتم مغازه . صدمتری که دورشدم یادم افتاد روزنامه رو جاگزاشتم . حالشو نداشتم برگردم واسه همین قیدشو زدم . اومدم مغازه ساعت دوازده و ده دقیقه شده بود . نزدیک بود گلرخ برگرده خونه . طبق معمول درست سروقت مزاحمی رسید . گلرخ اومد رفت خونه و من نتونستم برم جلوی مغازه بمونم . امروز پنجره رو باز نکرد . فکر کنم مهمون داشتن . بعد از نهار امین زنگ زد و چند دقیقه ای رفتم پیشش . دو و ربع اومدم مغازه . تا مهمونای گلرخ اینا رفتن و مامانشم رفت بیرون یکساعتی طول کشید . پنجره که باز شد گلرخ رو دیدم . تنها خونه بود واسه همین رفته بود نشسته بود ته اطاق پیش کامپیوتر و از لای پنجره هی نگاه میکرد . موقعیتی پیش نیومد که زنگ بزنیم آخه باباش و دوسه تا از دوستاش توی مغازه بیخ گوشی تلفن نشسته بودن . چهارو نیم برادراش اومدن خونه . برای چند دقیقه ای پنجره رو بست . اونا که اومدن بیرون بازم پنجره باز شد . عصری دختردائیش اومد خونشون . ساعت شش اونم رفت و منم همراه یکی از دوستام طبق معمول پنجشنبه ها رفتیم سالن فوتبال . لباسامونو عوض کردیم و نیم ساعتی با توپ بازی کردیم ولی هیچکدوم از بچه ها نیومدند . آخه طبق گفته سعید همه اونا به نحوی کارداشتن یا مسافرت بودن .برای همین ماهم ساعت هفت برگشتیم . از تلوزیون فوتبال تیم پیروزی و النصر امارات رو که دیدیم . کلی به حامد خندیدیم چون سه به دو پیروزی باخت . پاشدم و ساعت نه ونیم اومدم اطاق خودم . قرار بوده امشب برم خونه حمید اینا ولی حالشو ندارم . منتظرم ببینم اگه زنگ زد و اسرارکرد برم ولی اگه خبری نشد بیخیال شم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه