گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۱۸

چهارشنبه و پنجشنبه 17و18 اسفند

چهارشنبه صبح که رئيس جمهور ميخواست بياد توي يک لحظه موقعيتي جورشد به گلرخ ندادادم زنگ زد. بهش گفتم با دوستاش برن مراسم استقبال منم ميام . رفت و منم با امين رفتم . توي جمعيت چشام آب در آورد تا پيداش کردم . نميدونم اونم ديد يا نه . ظهر پشت سرش برگشتم خونه . بعداز ظهر دوستام اومدن دنبالم رفتيم بيرون . عصري از دانشگاه با سعيد و حميد به اميد اينکه گلرخ رو موقع برگشتن ميبينم پياده اومدم تا مغازه که ديدم گلرخ خونست . گذشت تا شب . وحيد زنگ زد برم کمکشون تا مغازه اي رو که آتيش زده بودند تميزکنيم . رفتم وتاساعت دو شب کلي دمار از روزگارمون در اومد. صبح روز بعد که پنجشنبه بود ساعت هشت پاشدم رفتم دوش گرفتم و رفتم مغازه . از گلرخ خبري نبود. چشم از پنجره برنميداشتم ولي فايده اي نداشت . ظهر ساعت 12:15 از مغازه کنار خيابون مدرسه زنگ زد و گفت که شبم برنميگرده و من منتظرش نباشم . چون دوست نداشتم تو مغازه بمونه و صحبت کنه سريع خداحافظي کرديم . ظهر يکي دوساعتي خوابيدم . عصر هم طبق معمول پنجشنبه ها رفتيم فوتبال . کلي حال داد . برگشتم خونه بعداز شام اوستا حسن اومد دنبالم رفتم رسيور شو تنظيم کردم اومدم خونه نشستم پاي کامپيوتر . تا ببينيم خدا فردا چي ميخواد. گلرخ کي برميگرده خونشون . نميدونم .
m-sh love you

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه