گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۲-۳۰

جمعه 28/2/1385

پنجشنبه نتونستم تلفنی با گلرخ صحبت کنم . جمعه صبح هم که رفتم مغازه چند تا کارتن لوازم رسیده بود و تا اونا رو چیدم ظهر شد . گلرخ هم با خانواده رفتن بیرون. بعد از ظهری تنهائی اعصابم داغون شد . هی موتور رو روشن میکردم چرخی تو خیابون میزدم میومدم مغازه . خبری نبود . کسی هم نبود باش برم بیرون و به همین خاطر کلی اعصابم خراب شده بود . عصری رفتم تا ده گلرخ اینا و برگشتم ولی ندیدمشون . اومدم مغازه . ساعت هفت و نیم گلرخ اینا برگشتم . وقتی رفت خونه اولین کاری که کرد نمازش رو خوند . چند رکعت بود نمیدونم . فقط میدونم کل نماز یک روزش رو یکجا خوند . وسط نمازها میومد لب پنجره و میرفت . ساعت هشت اومدم خونه و شامو که خوردم امین اومد اینجا و تا یک ربع پیش اینجا بود . چند تا عکس ریختم روی گوشی موبایلش و دوتا نوار کاست هم براش تکثیر کردم . الانم ساعت 12:30 شبه و میخوام بخوابم چون فردا شنبه اول هفتست و کلی کار دارم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه