گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۲۷

امروز شنبه اول هفته و آخرين شنبه امسال بود. صبح رفتم مغازه . تا اول صبح بود رفتم بانک و برگشتم ولي از گلرخ خبري نبود. تا ظهر منتظر شدم نيومد که نيومد. نميدنم کجا رفته بود . ظهر نهارو خوردم اومدم ديدم باز گلرخ برنگشته . رفتم خونه خواهرم و از اونجا مغازه وولک و هادي و حوصله برگشتن به مغازه رو نداشتم . ساعت 7:30 اومدم خونه . تلفن رو چک کردم ديدم شماره خونه بابابزرگ گلرخ رو صفح نمايش بود . خيالم راحت شد و فهمميدم کجا رفته بود که نديدمش .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه