گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۲۳

یکشنبه و دوشنبه 21و22 اسفند

یکشنبه صبح رفتم بازار مغازه وولک . بانک سری زدم و مقداری پول ریختم به حساب . ظهر برگشتم مغازه . گلرخ که برگشت خونه مهمون داشتن . رفتم نهارو خوردم اومدم مغازه . گلرخ تنها خونه بود . برای چند دقیقه ای با دختر همسایشون رفت خونه عموش و زود برگشت . باباش مغازه نبود واسه همین تا بهش گفتم زنگ زد. ده دقیقه ای صحبت کردیم که مامانش برگشت خونه . سر شبی با امین رفتیم بازار سفارش گوشی موبایل داد. بعدش اومدم خونه و بعد از شام خوردن اومدم اطاقم و خوابیدم . صبح دوشنبه قطعه الکترونیکی پاور رو برداشتم رفتم مغازه وولک . تا اومدم برگردم مغازه ساعت دوازده بود . منتظر گلرخ شدم تا برگشت خونه . امروزم طبق معمول مهمون داشتن . رفتم خونه و ساعت دو و ربع برگشتم . گلرخ منتظرم بود . تا مهموناشون رفتن و موقعیتی جور شد حدود یک ساعتی گذشت . بعدش دیگه تلفن از دست ما عاصی شد . تا ساعت شش صحبت میکردیم . دیگه حرفی براگفتن نداشتیم یا بهتره بگم کم آوردیم . ساعت شش دختر دائی گلرخ اومد خونشون و داداشهاش هم از مدرسه برگشتن . دیگه ندیدمش . اومدم خونه که امین زنگ زد بیا بریم گوشی رو که سفارش داده بودیم بگیریم . رفتیم اول از عابر بانک پول گرفتیم بعدشم گوشی سونی اریکسون کا 700 رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه . گوشی الان پیش منه تا دفترچه تلفنش رو کامل کنم . چون خود امین هیچی ازش حالیش نمیشه

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه