گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۲۰

شنبه 20/12/84

امروز شنبه اول هفته بود . قبل از ظهر رفتم بانک و اداره پست . ظهر برگشتم . گلرخ از مدرسه برگشت و رفت خونه پنجره رو باز کرد . ساعت يک رفتم خونه نهارو خوردم ساعت دو برگشتم مغازه . به محض رسيدن ديدم باباي گلرخ و مامانش با ماشين رفتن بيرون و گلرخ سريع زنگ زد . نيم ساعتي صحبت کرديم . امروز نميدونم چي شده بود که گلرخ خيلي سر حال بود و خودش از من خواست يک سر رسيد براش کنار بزارم و در مورد پيرهني هم که واسش گرفته بودم مخالفتي نکرد تازه گفت رنگشو بعد از خريدن شلوار تعين ميکنه تا من اوني رو که گرفته بودم عوض کنم . باباش اينا برگشتم و بعدش گلرخ با مامان و خواهر کوچيکش رفتن بازار . عصري برگشتن . گلرخ از پشت پنجره لباسهائي رو که خريده بود نشونم داد . خواهرم هم يک خونه پيدا کرده بود و عصري رفتن قرارداد بستن تا فردا اساس خونه رو از شهرستان بيارن . ساعت هفت اومدم خونه و بعد از صرف شام و شنيدن اخبار تلوزيون اومدم اطاقم
m-sh love you

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه