گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۴-۱۲-۲۶

جمعه آخر سال

آخرین جمعه سال هشتادو چهارهم گذشت . برعکس تموم جمعه ها ساعت نه صبح پاشدم و رفتم مغازه . خبری از گلرخ نبود . اولش فکر کردم خونه نیست ولی طرفهای ظهر برای چند لحظه اومد لب پنجره و فهمیدم خونست ولی نمیتونه بیاد لب پنجره . ساعت دو رفتم مغازه و گلرخ رو چندباری دیدم . چون به بچه ها قول داده بودم بریم سالن فوتبال ساعت دو و ربع رفتم ولی چون تعدادمون کم بود برگشتیم . گلرخ گه گاهی تا موقعیتش پیش میومد پنجره رو باز میکرد. آخرین باری که داداشش اینا رفتن خونه خیلی منتظر موندم ولی گلرخ رو ندیدم برای همین منم رفتم خونه و نشستم پای تلوزیون . فیلم هندی داشت نشون میداد و شبکه سوم هم فوتبال داشت . هرچند دقیقه شبکه رو عوض میکرم طوری که هم نتیجه فوتبالو بدونم و هم موضوع فیلم از دستم نره . ساعت شش و نیم دوباره رفتم مغازه و تا هفت ونیم موندم ولی گلرخ رو دیگه ندیدم . بستم اومدم خونه . بعد از شام تا ساعت ده ونیم نشستم پای تلوزیون بعدش پاشدم اومدم اطاقم . اینطوری جمعه اخر سال ما هم سپری شد .
m-sh love you

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه