گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۳-۲۶

انتظار ، انتظار ، انتظار

جمعه صبح ساعت نه ونیم با صدای فریبرز که محکم به شیشه اطاقم میزد بیدار شدم . لباس پوشیدم و باش رفتم یکجفت باند برای پاترولش گرفتیم و برگشتیم مغازه و تا اومدم نصبش کنم ساعت دوازده ظهر شده بود . حسابی کلافه شده بودم چون هر چی نگاه میکردم از گلرخ خبری نبود که نبود . ظهر ساعت دوازده و نیم اومدم خونه و یکراست رفتم سراغ اینترنت . تو یاهو مسنجر هم خبری از گلرخ نبود . خواستم برم بیرون ولی اصلا حسش نبود و بیخیالش شدم . تا ساعت شیش عصر سه چهار بار به اینترنت وصل شدم گفتم شاید خبری از گلرخ بشه ولی اصلا خبری نبود . ساعت شیش و نیم باباش اینا از صحرا برگشتن ولی گلرخ باهاشون نبود . ساعت تقریبا هفنت و نیم بود چند تا از دوستام اومده بودن مغازه . گلرخ برگشت خونه . من که ازبس انتظار کشیده بودم خسته و کوفته مغازه رو بستم و رفتم خونه . امروز پشت بوم خونه رو قیر و گونی کرده بودیم و به بهونه دیدن اون یکراست رفتم سر پشت بوم . گلرخ هم اومد بالا پیش مامان و دختر عموهاش ولی زود برگشتن پائین . حدود نیمساعتی موندم و حسابی نگاهش کردم . زینب هم اومد بالا و نگاه میکرد . مژگان خواهرش که کلاس آرایشگری میرفت داشت صورت یکی رو مرتب میکرد. دقیقا نمیدونم گلرخ بود یا کس دیگه . اومدیم پائین و بعد از شام دنبال خواهرم رفتم پشت بوم که دیدم گلرخ اینا خونه نیستن . نمیدونم چرا یهو حالم بد شد . یک حس عجیب و دلشوره بدی به جونم افتاد . برای چی دقیقا نمیدونم . فقط میدونم بد حالی بود . چرا ؟ مستقیم اومدم پائین و بدون یک کلمه صحبت با کسی سریع اومدم اطاق خودم . دارم یکجورائی خودمو دلداری میدم بلکه حالم بهتر بشه . این حال بی ربط به آف دیروز که گلرخ برام گذاشته بود و نبودنش امروز ،نیست . خداکنه هرچی زوتر بتونم باش صحبت کنم و خیالم راحت بشه .

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه