گاهی اوقات ......

خيال نكن نباشي بدون تو ميميرم گفته بودم عاشقم ؟ خوب ......حرفمو پس ميگيرم

۱۳۸۵-۰۳-۰۸

دوشنبه هشتم خرداد

جمعه تا ظهر مغازه بودم . گلرخ بعد از ظهر خونه دائیش دعوت بود و ما هم قرار بود با بچه ها بریم بیرون . ساعت دو بعد از ظهر ما رفتیم صحرا و تا ساعت هشت و نیم شب هم برنگشتیم . بعد از رسیدن به مغازه گلرخ رو پشت پنجره دیدم . مغازه رو که بستم گلرخ و خواهرش هم رفتن خونه عموش . منم شب بعد از شام خوردن و دوش گرفتن خوابیدم تا صبح شنبه . گلرخ شنبه امتحان نداشت .بعد از ظهرش گلرخ با دائی کوچو لوش رفتن خونه با بابزرگش . عصری از اونجا زنگ زد . روز یکشنبه صبح امتحان زبان انگلیسی داشت . بعد از امتحان برگشت خونه خودشون . بعد از ظهر یکشنبه بعد از اینکه خالش اومد خونشون دیگه ندیدمش . بعد از اون تلفن کذائی که دختره از ازنا زنگ زده بود و من فکر کردم گلرخ اونجا باشه دلم هزار راه رفت . گلرخ رو ندیدم تا اینکه صبح دوشنبه از خونه بابابزرگش زنگ زد و گفت دیروز با خالش رفته مغازه و شب هم خونه بابابزرگش مونده . نیمساعت نکشید که دیدم گلرخ پشت پنجره خونه خودشونه . دوباره زنگ زد و گفت دیشب رفته مغازه خالش و وبلاگ منو خونده و برام آف گذاشته . منم که میخواستم ببینم چی نوشته ظهر به محض اینکه اومدم خونه و نهار خوردم پاشدم اومدم اطاقم و به اینترنت وص شدم . با خوندن جملاتی که گلرخ برام نوشته بود قلبم آروم گرفت . آخه دوسه باری نوشته بود دوستت دارم اونم زیاد.برای اولین بار بود اینطور جمله ای از گلرخ میدیدم . بالا خره تونست حرف دلش رو نه با زبون بلکه با تایپ جمله بیان کنه . منم تا این جملات رو دیدم شروع کردم به تایپ این صفحه
منم از اینجا به گلرخ میگم دوست دارم بیشتر از اونی که حتی تصورش رو میکنی
بعد از ظهر اومدم چرتی بزنم که بچه ها نزاشتن . ساعت دو نیم رفتم مغازه . گلرخ تو اطاقش داشت موهاشو شونه میزد . آخه میخواست بره خونه عموش اینا و تو مراسمی که برا آوردن سیسمونی برا عروس عموش ترتیب داده بودن شرکت کنه . مهمونا اومدن و مراسمشون شروع شد . گلرخ رو ندیدم تا موقعی که تعدادی از مهموناشون داشتم میرفتن و گلرخ اومد پشت پنجره خونه عموش روبروی در مغازه من . تی شرت کرم رنگ گلدار و روسری شالی صورتی . عین یک تیکه ماه شده بود و خوشکل . از دیدنش لذت بردم . عصری که از رو پشت بوم میرفت خونشون دیدمش . من با امین و منصور و دکتر با ماشینی که دکتر تازه خریده بود رفتیم بازار. گلرخ از پشت پنجره دید که دارم میرم . اولش نمیخواستم برم ولی چون گلرخ فردا امتحان شیمی داشت و زیاد نخونده بود تصمیم گرفتم برم تا گلرخ بشینه و درسشو بخونه . جاتون خالی بستنی رو دکتر خرید و یکساعتی با امین رفتیم تا مغازه هادی تا قسط کامپیوترش رو بده و ساعت هشت و نیم شب بود برگشتم مغازه . اومدم خونه و دوشی گرفتم و بعد از خوردن میوه و چای اومدم اطاق خودم

نظرات:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< خانه